و یک مرد تنها نشسته بود
و عمیقا در غم و اندوه فرو رفته بود
همه حیوانات به او نزدیک شدند و گفتند:
ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم
هر چیزی که می خواهی از ما بخواه،به آن میرسی
مرد گفت:می خواهم دید خوبی داشته باشم
کرکس جواب داد:می توانی دید مرا داشته باشی
مرد گفت:می خواهم قوی باشم
پلنگ گفت:مثل من قوی خواهی شد
بعد مرد گفت: دوست دارم رازهای زمین را بدانم
مار بزرگ جواب داد:من انها را به تو نشان خواهم داد
و همینطور تا آخرین حیوان ادامه پیدا کرد
وقتی مرد تمامی هدایایی که می توانست از آنها بگیرد را به دست آورد.انجا را ترک کرد.
بعد جغد به سایر حیوانات گفت:
حالا آن مرد بیشتر می داند و قادر است کارهای زیادی کند.
آهوی کوهی گفت: آن مرد هر آنچه را که نیاز دارد به دست آورد.
حال دیگر غم و اندوه او متوقف خواهد شد.
اما جغد جواب داد:نه
من حفره ای در آن مرد دیدم
طوری عمیق مثل گرسنه ای که هیچگاه سیر نمی شود
این چیزی است که باعث ناراحتی او می شود و باعث میشود او باز هم بخواهد
او آنقدر به گرفتن ادامه می دهد تا اینکه یک روز دنیا خواهد گفت:
من دیگر چیزی بیشتر از این نیستم و چیزی برای دادن ندارم.
پ.ن1:بخشی از مستند ظهور قسمت بیست و سه(ماتریالیسم و جنگ درون)
پ.ن2:خوندن کامنت خودم برای این پست خالی از لطف نیست
درباره این سایت